یلدایلدا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

برای دخترم یلدا

یلدا درکنارسدزاینده رود 92.6.21

عصر ٩٢/٦/٢١درکنار ویلا منابع طبیعی درکنارسدزاینده رود     عصر پنج شنبه درکناراب سدزاینده رود           صبح جمعه درکنارپلاژهای سدزاینده رود                                   عصر جمعه درحال برگشت ازچادگان درکناررودخانه           ...
24 شهريور 1392

مریضی یلدابخاطردندون درآوردن

یلدا جان این چندروزکه مریض بودی همش به خاطر این بوده که میخوای دندون دربیاری تازه امروز متوجه شدیم که مریضیدبرای دندون دراوردنت بوده مافکر کردیم سرماخورده ای لثه پائینیت ورم کرده ویه کم سفید شده هیچ چیز هم نمیخوری میترسی که دهنت رابازکنی وخیلی هم ظعیف شده ای خیلی بی تابی میکنی امیدوارم که زود دندونهات دربیاد وخوب بشی : همه نگرانت بودند به خصوص خاله مهسا باعمه ناهید امروز اومده بود ند خونه شما که توراببیند توهم حال وحوصله نداشتی وگریه میگردی او ناهم خیلی ناراحت تو بودند  ازطرف مامان ندا یلداجان دوست دارم این چندروز خیلی نگرانت هستم وطاغت مریضیت راندارم عزیز مامانی     ...
17 شهريور 1392

روزدختر

یلداجونم من وبابایی روزدخترو بهت تبریک میگیم  رووووووووووووووزت مببببببببببببارک جیییییییییییییگرم   ...
16 شهريور 1392

مریضی یلدا

یلدا عزیزم چندروزه که سرما خوردی وتب میکنی تبت تا٤٠درجه هم رسید اصلا حال نداری بی قراری میکنی باهمین بی حالی تاکه یه کم تبت پائین میاد خوشحال میشی وبازی میکنی حرف میزنی میکی به به بای بای چی چی    ماخیلی دوست داریم توعزیز من وپدرجون هستی امروز هم که این مطالب رابرات مینویسم نیمدی خونه ما چون مامانت پنج شنبه هامیادخونه ماوبه خاطراینکه مریض بودی امروزنیمدی دوستدارتو مامانجون وپدرجون ...
14 شهريور 1392

کارهای یلداجونم

یلداجونم آخر شش ماهگیت نشستی وهشت ماهگیتم چهار دست وپا رفتن ویادگرفتی  وهمه جارو زیر سرمیزاری  خلاصه خیلی  شیطون شدی اولش د د د میکردی بعدش گ گ گ  میکردی هرچی بزرگترمیشی شیرینترونازترو جلبتر میشی اونقدرخودتو تودل من وبابات جاکردی که به هیچیز دیگه بجز تو فکر نمیکم خداحفظت کنه .تازگیا دستتو میخوای بگیری به یه جای و بلند بشی ولی میوفتی آخی طفلی یلداجونم هرچی بهت میگفتیم  بالارو نگاه میکردی مثلا بابایی کو؟بالارونگاه میکردی   ...
8 شهريور 1392

92.6.3

سلام عزیزم امروزساعت ٢ونیم بعدازظهر ٨ماهگید تموم شد ورفتی توی ٩ماهگی دوست دارم خیلی تو عزیز پدرجون هستی                   ...
3 شهريور 1392

92.5.31

درتایخ ٩٢/٥/٣١ باتفاق پدرجون . مامان جون . دایی . زن دایی . رفتیم به سیتی سنتر اصفهان بعدازآنجا رفتیم توی پارک سپاهانشهروشام خوردیم توهم ذوق میکردی که بیرون بودی دوست داشتی بری توی چمن بازی کنی گذاشتیمت توی چمن چهاردست وپا می رفتی وذوق میکردی .   بعدش هم گفتیم ماه کو بالا رانگاه میکردی   چندبارتگرارکردیم بازهم بالارانگاه میکردی           بعدازان بردیمت طرف اسباببازیها       دوست داریم که چقدر نازی : ازطرف مامان و بابا         ...
1 شهريور 1392
1